برای پویش نه به حجاب اجباری داشتم عکس انتخاب میکردم، عکسی که به دلم نشست برای زمستون بود، همون زمستون سختی که آخر همهی قصهها رفتیم مشهد تا به خودم بگم "آخر قصمه اما قصه آخرم این نیست، آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست."
توی عکس زیر بارونی دولایه لباس بافت پوشیدم، هوای بهمن ماه مشهد سرد بووود و بدن من خیلی ضعیف، اما همه جا رفتیم بعد دو سال رفتیم سینما، آرمیتاژ و راهنمایی و هر روز حرم❤. حرم بخشهای نه و مردانهاش از هزارسال پیش که من آنجا زندگی میکردم خیلی بیشتر شده بود، صحنها هم تقسیم بندی شده بودند، اما خداروشکر در حس و حال آنجا کسی نمیتوانست دست ببرد و همان بود، بی کم و کاست، امن و آرام. هر روز کنارش مینشستم و حسابی برایش حرف میزدم از آنچه بر ما گذشت.
شب که خوابیدم، خواب عجیبی دیدم که حس و حالش برایم تحفه ارزشمندیست گوشه قلبم. در جمعی بودم شبیه جمعهای دوران دانشجویی که هرکس درحال پیدا کردن راه خود است و با عضویت در گروههای مختلف هویت خود را میسازد. به گروه تازهای دعوت شده بودم که ایدهها و عقایدشان خیلی به من نزدیک نبود اما دعوتشان را پذیرفتم و با هم به دیدن فردی که آنها خیلی تعریفش را میکردند و خود را در تیم او میدانستند رفتیم.
من او را دیدم، چه جوان بانشاط، عمیق، پخته و مهربانی بود انگار کلمه مهربانی از او گرفته شده بود. در گوشه جمع ایستاده بودم و به او نگاه میکردم، نمیتوانستم نگاهم را ازش بردارم واقعا نمیتوانستم. او تجلی یکجای همه خوبیها بود و در میان جمعی که همه نگاه او را میخواستند ممتد به من نگاه میکرد. نگاهش پر از تایید بود و من و تک تک سلولهایم، کل وجودم، زخمهایم از تایید او مشعوفِ مشعوف بودیم و انکار نمیکنم که در میان آن جمعیت نگاهطلب چقدر خوشحال بودم که صاحب این همه نگاه او شده بودم( آخ چه خووب بود و ناب)
قرار بود همه آنها بروند سر پروژهای عملیاتی چیزی شبیه اینها. همه افراد آن گروه گفتند که ما میرویم که سعادتمند شویم و تو هم بیا. من با اینکه تماماً لذت بودم از کنار او بودن نپذیرفتم. گفتم من نمیدانم شما برای چه به آنجا میروید و چرایش را نمیدانم! انگار با گفتن این چرا یک تایید دیگر از او گرفتم. همه جمعیت رفتند به سمت سعادت.
جمعیت که جلو میرفت من فقط او را میدیدم که لبریز بود از چرایی کاری که میکند و این چرا به او نور بخشیده بود و جمعیت تاریک. او که به سمت هدفش میرفت دوباره به من که خیلی دور بودم نگاه کرد و من هم با تمام عشقم به او نگاه کردم و با اشکهایم لبخند میزدم و حظ میبردم و اوبا تمام وجودش به نور بزرگی که بالای سرش بود پیوست.
با بینهایت حس خوب و گرما تو چله زمستون از خواب بیدار شدم و نگاه قشنگش در قلبم جا گرفته. مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه.
بالاخره نوشتمش!
درباره این سایت