فاطمه دانایی



برای پویش نه به حجاب اجباری داشتم عکس انتخاب می‌کردم، عکسی که به دلم نشست برای زمستون بود، همون زمستون سختی که آخر همه‌ی قصه‌ها رفتیم مشهد تا به خودم بگم "آخر قصمه اما قصه آخرم این نیست، آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست."
توی عکس زیر بارونی دولایه لباس بافت پوشیدم، هوای بهمن ماه مشهد سرد بووود و بدن من خیلی ضعیف، اما همه جا رفتیم بعد دو سال رفتیم سینما، آرمیتاژ و راهنمایی و هر روز حرم❤. حرم بخش‌های نه و مردانه‌اش از هزارسال پیش که من آنجا زندگی می‌کردم خیلی بیشتر شده بود، صحن‌ها هم تقسیم بندی شده بودند، اما خداروشکر در حس و حال آنجا کسی نمی‌توانست دست ببرد و همان بود، بی کم و کاست، امن و آرام. هر روز کنارش می‌نشستم و حسابی برایش حرف می‌زدم از آنچه بر ما گذشت.
شب که خوابیدم، خواب عجیبی دیدم که حس و حالش برایم تحفه ارزشمندیست گوشه قلبم. در جمعی بودم شبیه جمع‌های دوران دانشجویی که هرکس درحال پیدا کردن راه خود است و با عضویت در گروه‌های مختلف هویت خود را می‌سازد. به گروه تازه‌ای دعوت شده بودم که ایده‌ها و عقایدشان خیلی به من نزدیک نبود اما دعوت‌شان را پذیرفتم و با هم به دیدن فردی که آنها خیلی تعریفش را می‌کردند و خود را در تیم او می‌دانستند رفتیم.
من او را دیدم، چه جوان بانشاط، عمیق، پخته و مهربانی بود انگار کلمه مهربانی از او گرفته شده بود. در گوشه جمع ایستاده بودم و به او نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم نگاهم را ازش بردارم واقعا نمی‌توانستم. او تجلی یک‌جای همه خوبی‌ها بود و در میان جمعی که همه نگاه او را می‌خواستند ممتد به من نگاه می‌کرد. نگاهش پر از تایید بود و من و تک تک سلول‌هایم، کل وجودم، زخم‌هایم از تایید او مشعوفِ مشعوف بودیم و انکار نمی‌کنم که در میان آن جمعیت نگاه‌طلب چقدر خوشحال بودم که صاحب این همه نگاه او شده بودم( آخ چه خووب بود و ناب)
قرار بود همه آن‌ها بروند سر پروژه‌ای عملیاتی چیزی شبیه اینها. همه افراد آن گروه گفتند که ما می‌رویم که سعادتمند شویم و تو هم بیا. من با اینکه تماماً لذت بودم از کنار او بودن نپذیرفتم. گفتم من نمی‌دانم شما برای چه به آنجا می‌روید و چرایش را نمی‌دانم! انگار با گفتن این چرا یک تایید دیگر از او گرفتم. همه جمعیت رفتند به سمت سعادت.
جمعیت که جلو می‌رفت من فقط او را می‌دیدم که لبریز بود از چرایی کاری که می‌کند و این چرا به او نور بخشیده بود و جمعیت تاریک. او که به سمت هدفش می‌رفت دوباره به من که خیلی دور بودم نگاه کرد و من هم با تمام عشقم به او نگاه کردم و با اشک‌هایم لبخند می‌زدم و حظ می‌بردم و اوبا تمام وجودش به نور بزرگی که بالای سرش بود پیوست.
با بی‌نهایت حس خوب و گرما تو چله زمستون از خواب بیدار شدم و نگاه قشنگش در قلبم جا گرفته‌. مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه.
بالاخره نوشتمش!


مدرسه حضوری تازه از راه رسیده
با سیستم پیچیده‌ای رو به رو هستم، بچه‌هایی که نمیشناسمشان آن‌ها را که می‌شناسم هم اگر ماسکشان را بردارند دیگر نمیشناسم تصویر نصفه‌ای از همه‌شان دارم اگر همه این‌ها هم نبود تعدادشان ۳۰۰نفر است ۳۰۰نفر نوجوان دوره کرونا. سیستم پیچیده‌ای با مولف‌های خیلی خیلی زیاد
عمق دانشی که از اول سال تاحالا باید به دست می‌آوردند ۳میلی‌متر است این را بزار کنار همان دانشی که در این دو سال باید به دست میوردند و نیاوردند. مطالبی که باید امسال یاد بگیرند برای جا افتادن حداقل به عمق ۵سانت نیاز دارد در غیر این صورت شاید فقط اسمی از ان در بهترین حالت برایشان اشنا باشد (از جهت سختی مطالب) از طرف دیگر حجم مطالب هم بی‌انصافانه بالاست و زمانی که برای تدریس داری خیلی نامتناسب. آیا می‌توان گفت مجموعه‌ای از اعضا ک هماهنگ با یکدیگر برای رسیدن به هدفی خاص کار می‌کنند!! دور از جون سیستم 
پس با این تصاویر با مجموعه‌ای از عوامل و متغیر سروکار دارم که هیچ کمکی برای رسیدن به هدف نمی‌کنند و تو در این سیستمی که سیستمی نیست تلاش می‌کنی و خودت را به در و دیوار میزنی تا اتفاق مثبتی بیفتد اما با اصطکاک و استهلاک رو به رو میشوی . سرزنش و نشخوار ذهنی به سراغم می‌آید هزار اسیب رفتاری در ذهنم مرور میشود کتاب میخوانم سرچ می‌کنم از اساتید و مشاور آموزشی می‌پرسم اما نه فرقی نمی‌کند. با خودم میگویم دست از استانداردهای خودت بردار و به سنت نه نگو به همان تدریس سنتی. انقدر دنبال کشف و بارش فکری و حل مسئله و ازمایش و نمود واقعی مسائل نباش، کمی شل‌تر بگیر و خودت را معلم خوبه بکن مثلا بلند سرکلاس بگو یادداشت کنید نیروهای بین مولکولی شاملِ . و خودت و حتی بچه‌ها را راحت کن، واقعا خیلی جدی دارم به این سبک و مدل فکر می‌کنم احساس می‌کنم دیگه توان این همه سروکله زدن را ندارم این روش خودم را خسته تر می‌کند و باعث میشود به خاطر کم شدن انرژی و توانم رفتارم با بچه‌ها دچار تنش شود و خب اسیب این بیشتر است. اما خب اون کنجکاوی و لذت کشفی که گاهی در یکی دوتایشان میبینم جون گرفته دوباره من را خل میکند و از سنت مرسوم دور 
خلاصه که این روزها کار من آزمون و خطا شده و انرژی خودم به صفر رسیده وقتی میام خونه هم از نظر جسمی هم روحی خیلی خسته‌ام و ناراحتم وقت توی خونه رو هم الکی به خاطر بی‌حوصلگی دارم از دست می‌دهم.
حالا تصور کن وقتی می‌گویند معلمی عشق‌ است. راستش رو بخواهی با این جمله کهیر می‌زنم چرا کسی نمی‌گوید تخصص خلبانی، پرستاری، دریانوردی، بانکداری یا . عشق است به نظر که عشق و حال را در این حرفه‌ها بهتر بتوان پیدا کرد. اصلا چرا باید  یک حرفه را با این کلمه‌های الکی و بی‌پایه خالی از تکنیک و تخصص دانست.
 به نظرم تا یک تخصص درست و حسابی نداشته باشی و مهارتت به حدی نرسیده باشه که بتوانی نقشه ذهنی درستی برای هر مبحث با توجه دانش آموزها و مطلب درسی طراحی کنی صرفا یک دکوری از آموزش و یادگیری رو نمایش می‌دهی. حالا تصور کن برای رسیدن به این تخصص در کشوری که کنکور یکی از بزرگترین و موفق‌ترین بیزینس‌هایش هست و کتاب‌های درسی در خدمت کنکور هستند دردناک‌تر و تحقیرآمیزتر معلمانش هم همش سر زبون صدا و سیما و اخبار هستند و نمیدونم کی به ذهنش رسیده باید معلمان را رتبه بندی کرد مگر چه مسابقه‌ای شرکت کرده بودند و از طرف دیگر دغدغه مندی جدیدی که امروزه والدین و فعالان آموزشی در پرورش استعدادهای بچه‌ها و رشد همه جانبه‌شان که ایجاد شده است چه برایند و بهینه‌ای را می‌طلبد تا یک آش شعله قلم‌کار از آب درنیاید و بچه‌ها با آن کنار بیایند و خودت هم آرامش و رضایت تجربه کنی.
نمیدونم کس دیگری هم هست مثل من این دغدغه‌ها به سراغش بیاید یا زحمت مغز مبارک اینجانب است صرفا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

daryarayaneh مبلمان خانگی و اداری دو نی نی ملودی چت | چت ملودی | ادرس اصلی ملودی چت sabasite گروه توسعه شایستگی های حرفه ای معلمان استان کردستان filmoseriale دانلود فایل های کمیاب سیداحمد دلفروز اینجا همه چی هست